چرکنویس

دست نوشته های یک نویسنده ی جوان

چرکنویس

دست نوشته های یک نویسنده ی جوان

بر خواهم خاست...

همین بود؟

همین را می خواستی...؟

زمین خوردنم را؟

تماشا کن و لذت ببر

دشمن!

ننگت باد بدنام حقیر

شرمت باد بی وجود فریبکار

خونم را می خواهی

اما ناکام خواهی ماند

خون من خون خداست

من انسانم!

از خون من چیزی به تو نمی رسد!

زمینم زده ای

اما

به کوری چشمت

برخواهم خاست!

دشمن...!


م.تارخ

تاریخ: همین اواخر!

بدون نام شاعر ذکر نشود



هنوز دیر نشده... حرص نخور!


دیر آمدم...

خیلی دیر

اما هنوز دیر نشده!


دوباره سلام

خیلی سرم شلوغ بود.

امان از دست امتحانات!

خودم لو میدم تا لو نرفته!

اولین سطر های کتاب تا کنون

که البته هیچ کس نداره

چون خودم نوشتمش!

لو می دهم تا خودش لو نرفته...

اولین نویسنده ای که سطر های کتابش را قبل از چاپ بیرون داده...

شاید...!



فصل 1

کلدَن (koldan)

 

بعد از ظهر گرمی بود. آفتاب داغ و غیر منتطره ی اواخر تابستان، هر کسی را به کلبه خویش فراری می داد . جز صدای تلق تلق برخورد چوبدستی بلند و کنگره داری بر روی زمین و هوهوی نسیمی ملایم و گرم، صدای دیگری به گوش نمی رسید. تو گویی که این جا دهکده ای خالی از سکنه است. باد گرم موسمی صورت را آزار می داد و بر گرمای محیط می افزود. اما پیرمرد،با قامتی سرو گونه، موها و ریش سفید،بلند و بسیار مرتب،آرام و استوار، در افکار خویش غوطه ور بود. راه کلبه ای را در پیش گرفته بود. کلبه ای که رقیبی دیرینه را در خود جای داده بود. رقیبی که اکنون بیش از پیش به کمک او نیاز داشت و می دانست که او را یاری خواهد کرد. چیز دیگری نمانده بود. فقط چند قدم دیگر و...

دروازه ی حصار دور خانه را کنار زد و وارد حیاطی سرسبز و فرح بخش شد. جنگلی در میان جنگل! سگ نگهبان که در حال چرت زدن بعد از ظهرش بود، پارسی دوستانه کرد و دوباره سرش را روی دستانش گذاشت. پیرمردِ بلند قامت،با سه گام بلند ،خود را به در کلبه رساند و در زد. پس از چند لحظه ی کوتاه، در باز شد و پیرمرد بدون هیچ کلامی از لای در به داخل کلبه خزید...

تقریباً هیچ کس نمی دانست بین این دو پیرمرد چه می گذرد. کم پیش می آمد که این دو با هم چنین دیدار هایی داشته باشند و این بدان معنا بود که موضوع بسیار مهمی پیش آمده که به کل روستا و یا مهم تر از آن مربوط می شود. در هر حال آن دو هم به گونه ای با هم ملاقات نمی کردند که توجّه کسی را به خود جلب کند. گرچه خود این اقدام شک برانگیز بود.

پس از ساعتی ،پیرمرد از کلبه بیرون آمد و به سمت خانه ی خود رهسپار شد. چهره در هم کشیده و در تفکری عمیق به سر می برد اما در مجموع ،راضی به نظر می رسید. اوضاع بر وفق مراد بود. تقریباً همه چیز سر جایش بود و او فقط منتظر فرمان جدید بود تا مرحله ای نو در کارش را شروع کند.

در را باز کرد و داخل کلبه شد. کلبه ای که این اواخر خیلی شلوغ و به هم ریخته شده بود. در این اوضاع، اصلاً وقت رسیدن به این جور کار ها را نداشت. اما به هر حال تصمیم گرفت پس از خواب کوتاه نیمروزی اش،دستی به سر و روی خانه بکشد. با همین نیّت روی صندلی راحتی اش نشست. پلک هایش را بر هم گذاشت و خواب او را در ربود. تو گویی سال هاست که به خواب رفته است...

نکته: انتشار مطلب تنها با ذکر نام نویسنده مجاز است.(م.تارخ)


انت

در غبار وسوسه

در غبار وسوسه

گیر و دار من بودن

تو را دیدم

و گرفتارت شدم

رهایم کن

منِ خبیث!

آن روز که مرا خواندی

و اجابتت کردم

آن روز که به حماقتم خندیدی

و من در شیفتگی تو غوطه می خوردم

آن روز که ندیدمت و راهت را گرفتم

تو

همان بودی که هم اکنون

ولی من دیگر مدت هاست که می شناسمت

معتادت شده ام

نایی برایم نگذاشته ای

میدانم که تا نخواهم رهایم نمی کنی

می دانی که نمی توانم به راحتی از شرت خلاص شوم

پس حداقل دفنم کن!

 

13/11/1389

سه شنبه،

02/02/2011

م.تارخ



رونوشت تنها با ذکر نام نویسنده مجاز است

بنویس تا روحت تازه شود

نوشتن...

شاید هیچ چیز مثل آن نباشد.

بنویس تا روحت تازه شود

بنویس تا عقده های دلت باز شوند

بنویس تا پخته شوی در نوشتن

تا بنویسی آن را که هیچ کس نتواند

آن را که همه خواهند

که همه خوانند

و به جانت دعا کنند

که رهایشان کردی از نافهمی

البته به شرط اینکه خودت فهمیده باشی!

یاحق

یک توصیف

این یه توصیفه از این تصویر نظرتون چیه؟



سرزمین مردگان بهترین نامی بود که می توانستند برای چنین جایی بگذارند. دشت واقعا مرده بود. گویی تنها موجود زنده باد است که ملایم و سرد اجزا زمین را نوازش می کند.

تک و توک در اطراف چند درختی سرد و سنگین بر تن خاک نشسته بودند و به ابرهای تیره ای که گویا دوباره قصد بارش داشتند چشم دوخته بودند.

جای جای دشت ، در جاهایی که زمین پوشش سبز را کنار گذاشته بود، گودال های نسبتا وسیع آب جمع شده بود.

در تمامی دشت چند صخره آرام ، سرد و تیره یله داده بودند و بر روی یکی دو تا از آن ها نیز قلعه هایی مخوف و تاریک سر بر اسمان کشیده بودند.

دشت وهم آور بود و باور نکردنی.


 

بسی رنج بردم در این سال شش !

سلام دوستان بالاخره فرصتی به دست آمد تا اندکی برایتان بنویسم ، دیجیتالی!

حدود شش سال است کار نوشتن یک رمان چند قسمتی بلند را برای نوجوانان در دست کار دارم. نام آن هنوز نمی توانم منتشر کنم اما موضوع آن مربوط به یک سلسه وقایع تاریخی مخلوط با عنصر اسطوره و فانتزی است که در دوران حکومت داریوش سوم هخامنشی به وقوع می پیوندد و تا پیروزی ارشک اشکانی (پارتی) بر عمال بیگانه ی الکساندر مقدونی(اسکندر) ادامه می یابد. در پست بعدی حتماً بیشتر با این داستان آشنا یتان می کنم و منتظر نظرات شما عزیزان درباره ی هر قسمت از داستان، موضوع آن یا هر جیزی که به نظر شما یک نوجوان از یک رمان انتظار دارد، هستم.

ممنون از وقتی که گذاشتید.

یا حق.