چرکنویس

دست نوشته های یک نویسنده ی جوان

چرکنویس

دست نوشته های یک نویسنده ی جوان

خودم لو میدم تا لو نرفته!

اولین سطر های کتاب تا کنون

که البته هیچ کس نداره

چون خودم نوشتمش!

لو می دهم تا خودش لو نرفته...

اولین نویسنده ای که سطر های کتابش را قبل از چاپ بیرون داده...

شاید...!



فصل 1

کلدَن (koldan)

 

بعد از ظهر گرمی بود. آفتاب داغ و غیر منتطره ی اواخر تابستان، هر کسی را به کلبه خویش فراری می داد . جز صدای تلق تلق برخورد چوبدستی بلند و کنگره داری بر روی زمین و هوهوی نسیمی ملایم و گرم، صدای دیگری به گوش نمی رسید. تو گویی که این جا دهکده ای خالی از سکنه است. باد گرم موسمی صورت را آزار می داد و بر گرمای محیط می افزود. اما پیرمرد،با قامتی سرو گونه، موها و ریش سفید،بلند و بسیار مرتب،آرام و استوار، در افکار خویش غوطه ور بود. راه کلبه ای را در پیش گرفته بود. کلبه ای که رقیبی دیرینه را در خود جای داده بود. رقیبی که اکنون بیش از پیش به کمک او نیاز داشت و می دانست که او را یاری خواهد کرد. چیز دیگری نمانده بود. فقط چند قدم دیگر و...

دروازه ی حصار دور خانه را کنار زد و وارد حیاطی سرسبز و فرح بخش شد. جنگلی در میان جنگل! سگ نگهبان که در حال چرت زدن بعد از ظهرش بود، پارسی دوستانه کرد و دوباره سرش را روی دستانش گذاشت. پیرمردِ بلند قامت،با سه گام بلند ،خود را به در کلبه رساند و در زد. پس از چند لحظه ی کوتاه، در باز شد و پیرمرد بدون هیچ کلامی از لای در به داخل کلبه خزید...

تقریباً هیچ کس نمی دانست بین این دو پیرمرد چه می گذرد. کم پیش می آمد که این دو با هم چنین دیدار هایی داشته باشند و این بدان معنا بود که موضوع بسیار مهمی پیش آمده که به کل روستا و یا مهم تر از آن مربوط می شود. در هر حال آن دو هم به گونه ای با هم ملاقات نمی کردند که توجّه کسی را به خود جلب کند. گرچه خود این اقدام شک برانگیز بود.

پس از ساعتی ،پیرمرد از کلبه بیرون آمد و به سمت خانه ی خود رهسپار شد. چهره در هم کشیده و در تفکری عمیق به سر می برد اما در مجموع ،راضی به نظر می رسید. اوضاع بر وفق مراد بود. تقریباً همه چیز سر جایش بود و او فقط منتظر فرمان جدید بود تا مرحله ای نو در کارش را شروع کند.

در را باز کرد و داخل کلبه شد. کلبه ای که این اواخر خیلی شلوغ و به هم ریخته شده بود. در این اوضاع، اصلاً وقت رسیدن به این جور کار ها را نداشت. اما به هر حال تصمیم گرفت پس از خواب کوتاه نیمروزی اش،دستی به سر و روی خانه بکشد. با همین نیّت روی صندلی راحتی اش نشست. پلک هایش را بر هم گذاشت و خواب او را در ربود. تو گویی سال هاست که به خواب رفته است...

نکته: انتشار مطلب تنها با ذکر نام نویسنده مجاز است.(م.تارخ)


انت

نظرات 2 + ارسال نظر
سید عباس سه‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 06:02 ب.ظ http://yar313.blogsky.com

سلام
جالبه !

گندم شنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:58 ب.ظ http://gandomak.blogsky.com/

خیلی قشنگ بود
به شدت تشویقت می کنم نویسنده جوان
گاهی شعر میگم
پس احتمالا درکت میکنم

ممنون دوست من
اگه ممکنه بیش تر نقد فنی بفرمایید تا استفاده کنیم.
بهتون سر میزنم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد