ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
مادر بزرگ
گم کرده ام در هیاهوی شهر
آن نظربند سبز را که در کودکی
بسته بودی به بازوی من
در اولین حمله ی ناگهانی تاتارِ عشق
خمره ی دلم بر ایوان سنگ
و سنگ شکست
دستم به دست دوست ماند
پایم به پای راه رفت
من چشم خورده ام
من چشم خورده ام
من تکه تکه از دست رفته ام در روز روز زندگانی ام.
گرامی یاد حسین پناهی
گرامیان!
خواهشمندم بدون ذکر نام پدیدآورنده منتشر نشود.
ایشان نیز نفس می باشند اینجانب را.
ولیکن آیا نیست«دستم به دست دوست ماند»؟
چرا ولیکن در حس و حال بوده ایم و التفات ننموده ایم و بلی!
اصلاح گردید...
متشکرات
در ضمن قوری نیز از اشیاء مورد علاقه ی بنده است
اگر داخلش مقادیری قهوه ی ترک با شیر باشد ارجح است، علی الاحوط!!!