چرکنویس

دست نوشته های یک نویسنده ی جوان

چرکنویس

دست نوشته های یک نویسنده ی جوان

سیاهه (3): مردی که کوه می کاشت

پدر را به یاد می آورم

کنار شومینه

اتاق نشیمن

مبل چرمی

پیپ

از مردی می گفت که ... :

«گاهی اوقات می دیدمش...

همیشه چند تا سنگ در جیب داشت

گاهی خم می شد

یکی را بیرون می آورد

چیزی در گوشش می خواند

بعد

به دقت

توی زمین

می کاشت

می گذشت

نمی دانستم چرا

بعداً فهمیدم

بعد که همه ی آن سنگ ها کوه شدند...»

پدرم دیده بود

مردی را که

کوه می کاشت...


ساج

چهارم دی ماه یکهزار و سیصد و نود


گرامیان!
خواهشمندم بدون ذکر نام مصنف محترم منتشر نشود.


  04/10/1390. چهارشنبه بعد از ظهر. ساعت 14:48



سیاهه (2): کلاغ های بی خیال

کلاغ ها

همه با هم

روی شاخه های چنار پیر

ختم غار غار گرفته اند

هنوز نمی دانند

استخوان های توی سطل زباله را

گربه ها

پیش خرید کرده اند...


ساج

سی ام آذرماه یکهزار و سیصد و نود. قبل از آمدن استاد


گرامیان!
خواهشمندم بدون ذکر نام شاعر (؟) محترم منتشر نشود.


  30/09/1390. چهارشنبه بعد از ظهر. ساعت 15:08



سیاهه (1): نوستالژی

تا هنگامی که نشسته ای

و تنها

به صندلی پوسیده ی اتاقت

تکیه زده ای

هیچ گاه

نخواهی دانست

بهار

چه وقت

به حیاط خانه ات

سرک کشیده است...



ساج

بیست و نهم آذرماه یکهزار و سیصد و نود. قبل از آمدن استاد


گرامیان!
خواهشمندم بدون ذکر نام شاعر (؟) محترم منتشر نشود.


  29/09/1390. سه شنبه بعد از ظهر. ساعت 14:35


ذهنیات یک امرداد کوچک(1): فرشته بودن چیز خوبی است...

فرشته بودن چیز خوبی است...

آدم بودن خیلی سخت تر است.

اما شاید بهتر باشد...!

تو باید این سختی را به دوش بکشی.

البته کمکی که می شود کرد این است که لااقل نام یک فرشته* را داشته باشی.

همین خودش خیلی است!



م.تارخ


پ.ن: "ذهنیات یک امرداد کوچک" قرار است یک داستان بلند باشد. این ها هم چرکنویس هایش...


*: امرداد (مرداد): نام امشاسپندِ (فرشته) جاودانگی و بی مرگی در آیین باستان.(زرتشتِ گرامی یاد)

که البته اینجا شخصیت اصلی و راوی داستان خود است.


بدون تاریخ (فراموش شده)





دفتر اول(3): گام خواهم کاشت...

گام خواهم کاشت

 

اگر آغاز می کردم

تو می گفتی

چرا این گونه باید...؟

پس شروعم

ناتمام و بی ثمر می ماند

این چنین

خانه نشین و خیره ام کردی

من از شب های بی پروانه

از تنهایی آلاله می ترسم

من امّا

نیک می دانم

که این وحشت

از این آغاز بی پایان

فریب توست

من از تو

از تو می ترسم

و شاید تو، منی!

شاید...

و دستت رو شده انگار

و من بی تو

در این آغاز بی فرجام

گام می کارم...

 

م. تارخ (ساج)

سیزدهم آذرماه یکهزار و سیصد و نود. قبل از تمرین فرانسه


گرامیان!
خواهشمندم بدون ذکر نام شاعر محترم منتشر نشود.


  04/09/1390. یک شنبه شب. ساعت 19:00


Kaspersky 2011 License Nov.2011

شاید هیچ ربطی نداشته باشه

ولی چون خودم خیلی دنبالش میگردم،

برای شما هم میذارمش...

اینم لینک:

http://www.parandco.com/files/pa/KIS.zip

دفتر اول (2): به تو چه!!

به تو چه!

تصویر تزئینی است


امشب از سوز دلم

پی در پی

بغض می بلعیدم...

و نفهمیدم کِی

وکجا

خوابم برد...

و چه شد

همه سر ریز دلم بیرون ریخت

و چرا گرگ

در آن لحظه ی حساسِ فغان

زوزه کشید

و نمی دانم کیست

از درون و بیرون

پنجه بر ذهن تَرَم می کشد و می گوید

«خفه شو...!»

و نمی داند که

خفگی درد من است!

من از این سندروم دهشتناک

سال ها بیمارم...!

خفگی شغل من است!

سر تا پا خفه ام!!

ننویسم، چه کنم؟

همه از درد دلم می گویم

و نمی خواهم تو

همرهم گریه کنی

به تو چه!؟

من همه دردم و تو

همه دردت اینست

که به من گوش کنی،

پس بشنو:

من همان دال خرامان پرواز

من همان عقابم...

که از امروز به بعد

باید از روی زمین

دانه را برچینم

من از امروز به بعد

همره کفتارم

اگر از فرط سقوطم بی شک

تا فردا

دق نکنم!

همه فریادم من

من همه بی رنگم...

من منم

من، نه منم!

همه «من» شد

همه، من!

تو چرا این گونه

به درون دل من می نگری؟!

اصلاً

به تو چه؟!!


پ.ن: دال=عقاب، عقاب سیاه.

م. تارخ (ساج)

جمعه - چهارم آذرماه یکهزار و سیصد و نود خورشیدی


گرامیان!
خواهشمندم بدون ذکر نام شاعر محترم منتشر نشود.


    04/09/1390. جمعه شب. ساعت 23:55