چرکنویس

دست نوشته های یک نویسنده ی جوان

چرکنویس

دست نوشته های یک نویسنده ی جوان

سیاهه (3): مردی که کوه می کاشت

پدر را به یاد می آورم

کنار شومینه

اتاق نشیمن

مبل چرمی

پیپ

از مردی می گفت که ... :

«گاهی اوقات می دیدمش...

همیشه چند تا سنگ در جیب داشت

گاهی خم می شد

یکی را بیرون می آورد

چیزی در گوشش می خواند

بعد

به دقت

توی زمین

می کاشت

می گذشت

نمی دانستم چرا

بعداً فهمیدم

بعد که همه ی آن سنگ ها کوه شدند...»

پدرم دیده بود

مردی را که

کوه می کاشت...


ساج

چهارم دی ماه یکهزار و سیصد و نود


گرامیان!
خواهشمندم بدون ذکر نام مصنف محترم منتشر نشود.


  04/10/1390. چهارشنبه بعد از ظهر. ساعت 14:48



نظرات 1 + ارسال نظر
کودک نفهم یکشنبه 4 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:01 ب.ظ

واقعن؟

به جان خود خویشتنم!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد