ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
پدر را به یاد می آورم
کنار شومینه
اتاق نشیمن
مبل چرمی
پیپ
از مردی می گفت که ... :
«گاهی اوقات می دیدمش...
همیشه چند تا سنگ در جیب داشت
گاهی خم می شد
یکی را بیرون می آورد
چیزی در گوشش می خواند
بعد
به دقت
توی زمین
می کاشت
می گذشت
نمی دانستم چرا
بعداً فهمیدم
بعد که همه ی آن سنگ ها کوه شدند...»
پدرم دیده بود
مردی را که
کوه می کاشت...
ساج
چهارم دی ماه یکهزار و سیصد و نود
گرامیان!
خواهشمندم بدون ذکر نام مصنف محترم منتشر نشود.
واقعن؟
به جان خود خویشتنم!!