ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
دالِ زخمی
از درون می سوزم
سوختن سهم من است
حسرتم کوه بلندی است که در دامنه اش
قوچ با آرامش،
گام بر میدارد
بر فراز قله،
لانه می سازد باز
آن عقابی که همه دلخوشی اش
افقِ پرواز است
و نمی داند
روزی
باید از روی زمین،
دانه را برچیند...!
بی شک آن لحظه ی سختی است
ولی می دانم
که نَمی از شب را
نچشد هیچ
دالِ زخمیِ خرامان پرواز...
آنکه روزی همه ی زندگی اش
بالَش بود
چون که از فرط سقوطش بی شک
خواهد مرد…!
آرزویم همه آن چشمه ی پاک
از درونش نم نم
آب می روید، آّب...
همهیفاصلههاگمشدهاند!
قطرهها
بر سر یک پیمان
که در این وانفسا
آب از جوی برون نگریزد
سهم من هیچ به جز دیدن نیست
حسرتم کوه بلند،
آرزویم چشمه،
دالِ خونین بر خاک...
من در اعماق زمین گم شده ام...!
پ.ن: دال=عقاب، عقاب سیاه.
م. تارخ (ساج)
شانزدهم آبانماه یکهزار و سیصد و نود خورشیدی
همین طور دراز افتاده ام کف زمین...
عین میّت... بی خاصیّت...
خودنویس چینی هم مرتب جوهر پس می دهد و نظامم را به هم ریخته بد فرم!
امشب کلاً خیلی بی خاصیت شده ام...
از همه چیز عقبم انگار...
روانم جا به جا شده...
مریضم... بیمارگونه!!
عجب وانفسایی است...
کیست که درونم را می جود...؟؟؟!!
05/08/1390. پنجشنبه شب. ساعت 00:48