A
دردهایم را
می بلعم باز
نعره هایم
هیچ راهی به بیرون ندارند
باید همان جا چال شوند
آخر
هیچ پروانه ای
مدل سوختنم را نپسندیده
من هم
با همه ی پروانه ها
لج کرده ام
برای خودم می سوزم
هیچ چاهی فریاد هایم را نمی بلعد...
B
آخر
خشک شده اند
فریاد هایم را
می کوبانند
توی صورتم!
این روزها
چاه ها هم
بلیطی شده اند!
نداشته باشی
به یک پروانه
می فروشندت!
C
باید
خودم
چاه بشوم
پرِ آب...
فریاد ها را ببلعم
حتی
فریاد های خودم را
این طوری
لااقل
از شر آن پروانه های لعنتی هم
خلاص می شوم
شاید...
D
ساج
نوزدهم دی ماه یکهزار و سیصد و نود
گرامیان!
خواهشمندم بدون ذکر نام پدیدآورنده منتشر نشود.
*: برای درک بهتر، به بخش تطهیر چاه، باب طهارت فقه اسلامی مراجعه شود.
*: دَلو (Dalv): سطلی است از جنس چرم (معمولاً) که با آن از چاه آب بیرون می کشند.
اگر بزرگ شدن به تنهایی است
خیلی بزرگ شده ام
خدایا
کودک ترم کن
(از نوع فهمیده اش ترجیحاً...!)
ما دهه شصتی ها چه مان شده؟
چیست که در نسل من می لولد و ملال می انگیزد؟
برای چه می دویم
می میریم
می گرییم
...
چرا همه ی نوشته هامان
دل نوشته های گِلی است؟
ابرهای دهه شصت مگر چقدر سنگین بوده که
هنوز که هنوز است
دل های ما کودکانش را
بوی نم اشباع کرده...؟
نم چشمان ما را چه کسی قرار است پاک کند؟
ما کیستیم؟
چیستیم؟
سهممان از هستی چقدر است...؟
دهه شصتی...
چرا آغوشت برای خودت هم زیادی است؟
قلبت برای که می تپد؟
پاهایت را
به چه انگیزه
به رفتن امر می کنی؟
برای چه آینده ای
خشت ساخته ای؟
کدامین هنرت اشباعت کرده؟
کجا آرام و قرار داری؟
اضطرابت را
هیجانت را
ناله هایت را
در کدامین چاه می ریزی؟
سایه ات کجا رفته؟
سایه ات به دنبال توست
یا
تو به دنبال سایه ای می دوی
تا لختی
در زیرش آرام بگیری
تا از این هرم دهه شصتی بودنت
دمی
رها شوی
نفس بکشی
تا فردا
در دانش گاه
در گاه دانش
گاه در دانش
دانش در گاه
!
همانی باشی که دیروز بودی
همانی که فردا قرار است باشی...
همانی که نه من می شناسمش
نه تو
نه ابرهای دهه شصت!
تو اصلا چرا هستی؟
هستی؟
قدم زدنت
خندیدنت
درس خواندنت
وب نوشتت
گله هایت
[...] ات!
همه تکراری
همه مصنوعی
تازه هر چه به آخرش (دهه شصت)
نزدیک تر می شوی
ابرها سیاه تر بوده اند
گویا...
دل ما ته تغاری ها
سنگین تر است...
برادرم...
خواهرم...
[...]ام!
رنگ فیروزه ای توی بساطت پیدا نمی شود؟
دلم بد جور کپک زده...
کپک های خاکستری...
نمور...
خسته...
در اوج جوانی...
چرا؟
[...] مان کجا رفته؟
مادر بزرگ
گم کرده ام در هیاهوی شهر
آن نظربند سبز را که در کودکی
بسته بودی به بازوی من
در اولین حمله ی ناگهانی تاتارِ عشق
خمره ی دلم بر ایوان سنگ
و سنگ شکست
دستم به دست دوست ماند
پایم به پای راه رفت
من چشم خورده ام
من چشم خورده ام
من تکه تکه از دست رفته ام در روز روز زندگانی ام.
گرامی یاد حسین پناهی
گرامیان!
خواهشمندم بدون ذکر نام پدیدآورنده منتشر نشود.
چند هفته ای بود
در گلویم
میخ می کوبید
طفلک
گیر کرده بود
امشب
همّت کرد
خودش را
بالا کشید
تا چشمانم
رها شد
طعم شوری داشت
امّا
شیرین ترین موجود
این چند روزه ام بود.
ساج
ششم دی ماه یکهزار و سیصد و نود
گرامیان!
خواهشمندم بدون ذکر نام پدیدآورنده منتشر نشود.
در کوره راه تنهائیم
گم شده ام
فانوسم
بی رمق
می سوزد
یار می خواهم
کیست که مرا یاری کند؟...
ساج
ششم دی ماه یکهزار و سیصد و نود
گرامیان!
خواهشمندم بدون ذکر نام پدیدآورنده منتشر نشود.
کم کم
دارم همانی می شوم
که مدتی است
می خواهم بشوم!
«تنها»
شاید
در نگاه اول
زیاد
جالب نباشد
اما وقتی
نفهمندت
زمانی
که دیگر گریزی نداری
باید
آنی بشوی
که شاید
از اول نمی خواستی
ولی
در نقطه ای
گیر می کنی ... نه...
می اندازندت!
و تو
تصمیم می گیری
چیزی دیگری بشوی
آنی که شاید
از اول
نمی خواستی...
ساج
دوم دی ماه یکهزار و سیصد و نود. پیش از خواب
گرامیان!
خواهشمندم بدون ذکر نام پدیدآورنده منتشر نشود.